fazestan | ||
|
عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر
هر روز که صبح بردمیدی یوسف رخ مشرقی رسیدی کردی فلک ترنج پیکر ریحانی او ترنجی از زر لیلی ز سر ترنج بازی کردی ز زنخ ترنج سازی زان تازه ترنج نورسیده نظاره ترنج کف بریده چون بر کف او ترنج دیدند از عشق چو نار می کفیدند شد قیس به جلوه گاه غنجش نارنج رخ از غم ترنجش برده ز دماغ دوستان رنج خوشبوئی آن ترنج و نارنج چون یک چندی بر این برآمد افغان ز دو نازنین برآمد عشق آمد و کرد خانه خالی برداشته تیغ لاابالی غم داد و دل از کنارشان برد وز دلشدگی قرارشان برد زان دل که به یکدیگر نهادند در معرض گفتگو فتادند این پرده دریده شد ز هر سوی وان راز شنیده شد به هر کوی زین قصه که محکم آیتی بود در هر دهنی حکایتی بود کردند بسی به هم مدارا تا راز نگردد آشکارا بند سر نافه گرچه خشک است بوی خوش او گواه مشک است یاری که ز عاشقی خبر داشت برقع ز جمال خویش برداشت کردند شکیب تا بکوشند وان عشق برهنه را بپوشند در عشق شکیب کی کند سود خورشید به گل نشاید اندود چشمی به هزار غمزه غماز در پرده نهفته بود چون راز زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر ادامه دارد ...
[ دوشنبه 90/2/19 ] [ 2:26 عصر ] [ hafez ]
|
Online User |